loading...
من
من بازدید : 0 چهارشنبه 16 بهمن 1392 نظرات (0)

خیلی داغونم . خیلی . خیر سرم امروز گفتم تا خونه قدم بزنم . فقط صحنه ای رو دیدم که اولین بار بود به این وحشتناکی دیدم . تو پیاده رو هم تقریبا تنها بودم . جیغ ترمز و پیرمردی که جلو چشمام یک متر جلوتر پرت شد . همه وجودم یخ بشت . وقتی میگم یخ بست یعنی مغزم هم منجمد شد . تنها کاری که کردم کنترل خودم و زنگ زدن به 115 بود . جلو نرفتم . دلم هم به حال پیرمرد سوخت که از دور علایم حیاتی نداشت و فهمیدم تموم کرده هم به حال پسر جوون راننده که شاید نهایتا 25 سالش بود و مقصر بود . سرعتش اون هم جلو درمانگاه به شدت زیاد بود . جمعیت هم جمع شد و خیلیا زنگ میزذن به 110 و 115 . ولی من فقط به 115 زنگ زدم . وسط راه هم آمبولانس رو دیدم و تو دلم گفتم زود رسوندی خودتو ولی پیر مرد مرده . هزار تا سوال از خودم کردم . پیرمرد پدربزرگ کی بوده ؟ پدر ؟ آدم خوبی بوده ؟ اگه یه روز واسه خدای نکرده بابای خودم اینجوری بشه چجور بهم خبر میدن ؟ خانواده اش الان بشنون چه حالی میشن ؟ چی به سر پسر جوون میاد ؟ قابل بخششه ؟ کدومشون آدم خوبی بوده ؟ و هزار تا سوال دیگه که حالا از بس فکر کردم مغزم داغ داغ شده .

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 2
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 3
  • بازدید سال : 8
  • بازدید کلی : 16